دوست داشتم ‚ چنان بادي بر سر كويش مي وزيدم‚ تا رويش را نوازش كنم.موهايش را پريشان كنم و درهم بپيچمش.
دوست داشتم قلبش را‚ قلبي را كه روزي به خاطرم مي طپيد تا به انتها بخوانم. تا سرديش را باور كنم.
دوست داشتم اشك ديدگانم را همچون ابر به پايش مي ريختم‚ و سرمست از دمي بودن با او ‚همچون شمعي خودسوزي مي آغازيدم تا قصه عشقم فراگير زندگي اش شود.
آه افسوس...