چند جلسه اي مي شه كه ترم جديد زبان شروع شده. ولي چون خيلي كلاس خسته كننده اي شده ‚ اصلاً دلم نمي خواهد چيزي درباره اش بنويسم ‚ مگر اينكه اتفاق خاصي بيافته. استاد اين ترم ما باعث شده از انگليسي كه اون همه دوسش داشتم ‚ بدم بياد. اين آقا همه رو مسخره مي كنه ولي در عوض تمام مدت از خودش تعريف مي كنه. حالا بدترين قسمت اين ماجرا اينه كه خيلي هم احساس شوخ بودن مي كنه و مي خواد مثلاً جو كلاس رو شاد كنه.ولي اونقدر بي مزه اينكار رو انجام ميده كه تاثيري نداره و همه به زور لبخندي مي زنند و باز سكوت ادامه داره.
ديروز با بچه ها قرار گذاشتيم ‚ هر چي گفت لبخند هم نزنيم ‚ يه جورائي اعتصاب . اونهم بد جوري تلافي كرد. برگشت گفت كه كلاس شما در حد استاندارد اين كلاس نيست. يكي نيست به اين جناب بگه كه خوش انصاف ما تو كلاس تو هست كه لال موني گرفتيم و گرنه ترم هاي پيش خوب صحبت مي كرديم.ولي خوب كسي جرات نمي كنه چيزي بگه.فقط من با هزار زحمت تونستم در جوابش بگم «كه اين اولين دفعه اي هست كه استادي اينطور درباره ما قضاوت مي كنه. و در واقع اساتيد قبلي نه تنها از ما راضي بودند بلكه مي گفتند كه كلاس شما باعث افتخار ماست».خون خونمو مي خورد ولي خوب كاري از دستم برنمي اومد. ايشون هم با بي اعتنائي جواب داد :«كه آخر ترم همه چيز معلوم مي شه».
با اين اوضاعي كه پيش اومده ‚ كلاس برام كابوس شده.مني كه ترم پيش اونهمه با استادم بحث مي كردم ‚ نمي تونم يه جمله ساده بگم حتي. انگار كه يه چيزي تو راه گلوم گير كرده باشه ‚ نمي تونم يه صداي ساده از گلوم خارج كنم چه برسه به انگليسي صحبت كردن.دلم برا استاد قبلي مون تنگ شده...