- از اينکه پدرت ميخواد با زني که تا اين اندازه جوان تره از تو ازدواج کنه ناراحتي؟
- جوان تر از پدرم يا من؟
- حدس مي زنم هر دو.
هلن لحظه اي فکر کرد.
- از من نه. اما از او... بله. البته دليلشو نمي دونم.
- مردها زود به زود عاشق مي شوند.
- آره ، اما چرا کسي را هم سن و سال خودشون پيدا نمي کنند؟
باک خنديد.
- منظورت آدم پا به سن گذاشته ست؟
- بله دقيقاٌ.
- مادرم مي گفت مردها هيچ وقت بزرگ نمي شوند. درون همه مردها پسر بچه کوچکي زندگي مي کنه و تا روزي که زنده اند مرتب صدا مي زنه ميخوام ، ميخوام.
- و زنها نمي خواهند؟
- حتماٌ اونها هم مي خواهند اما بهتر از مردها با موضوع کنار مي آيند.
- راستي؟
- آره هلن ، مطمئنم. به نظر من زنها بعضي از چيزها رو بهتر از مردها مي بينند.
- مثلاٌ چي رو؟
- ممکنه در نظر زنها خواستن بهتر از رسيدن به خواسته شون باشه.
براي لحظه اي به هم نگاه کردند. هلن از حرفهاي فلسفي باک تعجب کرده بود. هر چند مثل هميشه زير حرف او معني ديگه اي وجود داشت.

ازرمان «حلقه» نوشته«نيکولاس ايوانز»
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو