بعد مدتها برديا زنگ زده بود. سر كلاس بودم و يادم رفته بود موبايل رو خاموش كنم. اجازه خواستم رفتم بيرون كلاس . تا فهميد كه سر كلاس هستم گفت بعد كلاس زنگ مي زنه . بر گشتم سر كلاس.ولي فكرم با خودم نبود. فكر مي كردم كه حتماً مي خواد كار جديد بهم بده. بعد كلاس كه زنگ زد فهميدم نه بابا خبري از كار جديد نيست. آقا بي كاري زده بود به سرش ياد من افتاده. منم كلي سربه سرش گذاشتم. يه نيم ساعتي با هم حرف زديم. آخر سر هم اشاره اي به بدهي قبلي از نقشه آخري كه براش كشيده بودم كرد. كلي آه و ناله كه كارفرما ها پول دير ميدن و از اين حرفا. منم به روش نياوردم و حرفاشو تائيد كردم. كار ديگه اي نمي تونم بكنم.اينم خودش يه تجربه اي هست كه نقشه بكشي اونم براي كجا. خونه اي در بوشهر. اگه پول هم نده مهم نيست. تجربه اي كه بدست ميارم برام با ارزش تره.( ولي اينو به خودش نمي گم) تا اونجائي كه شارژ باطري اجازه ميداد صحبت كرديم. نتيجه اين شد كلي راه رو پياده رفتم و دست آخرهم دير به خونه رسيدم.