من نمي دونم چرا وقايع رو با چند روز تاخيرمي نويسم. انگار اگه تازه باشه خوب در نمياد و يا اينكه وقتي مي بينم حرفي براي گفتن ندارم ياد اتفاقاتي كه تو چند روز پيش افتاده مي افتم. به هر حال اينم مربوط به روز دوشنبه مي شه كه براي گرفتن كتاب ‚ رفتم كتابخونه مركزي تو ساختمون شماره يك. اوضاع جوي عالي بود . دخترها همه خودشون رو رنگ كرده بودند. اونم نه يك قلم بلكه صد قلم. ياد احسان افتادم و جاشو خيلي خالي كردم.پسرا همه به سر و وضعشون رسيده بودند.. اصلاً حس نمي كردي كه تو يه محيط آموزسي وارد شدي.اينم بگم كه ساختمون شماره يك ديگه گنجايش نداره. اگه يه كم ديگه دانشجو بچپونون توش انفجارش حتميه. رفتم كتابخونه خواستم كه برگردم ديدم محوطه پره از ليلي مجنون هاي تازه كار. واي چه اوضاعي بود . منم خنده ام گرفته بود. آخه هنوز بچه اند اينا. و يه جورائي حركاتشون به دل مي شينه. زمان ما از اين حرفا نبود. يادمه ترم دوم بوديم و من نماينده كلاس بودم. 3 تا پسر از دانشگاه شهيد بهشتي اومده بودند. من اينا رو روز قبلش تو ميراث فرهنگي ديده بودم. چون منو مي شناختن تا منو ديدن خوشحال شدند و از من سراغ يكي از استادا رو گرفتن. يادمه مي خواستند برند جلفا‚ حمام كردشت رو ببينن و براي يكي از درسا كه ديگه يادم نيست چي بود روش مطالعه كنن. منم خوب داشتم توضيح ميدادم . وسط راهرو هم وايستاده بوديم. ديگه نمي گم چشتون روز بد نبينه(قابل توجه سهراب خان) 2 تا از مسئولين آموزش ما رو ديدند. سئوال و جواب كه شما اصلاً چرا با هم حرف مي زنيد. يكيشون كه خيلي گير بود. و به اين سادگيا ول كن معامله نبود. ولي اون يكي مسول آموزش خودمون بود و منو مي شناخت. به من گفت تو برو سر كلاس. من رفتم ولي اون بيچاره ها داشتند استنطاق پس مي دادند. كلاس كه تموم شد يه سر كه رفتم پائين. ديدم بله تو حراست سه تايشون رو نگه داشتند. كلاس بعدي هم گذشت. من و دوستم كه داشتم از پله ها مي رفتيم پائين ديديم اينا دارند ميان بالا. بالاخره ولشون كرده بودند. دزدكي و حول حولكي پرسيدم چي شد. گفتن هيچي. مي گن شما داشتين با هم عكس مي گرفتيد. آخه يكي از اونا يه دوربين به شونش آويزون بود بعد كلي جر و بحث كه بابا ما فقط داشتم سئوال مي پرسيديم‚ عكس ديگه چه صيغه ايه ‚ راضي مي شن ولي دوربين رو ازشون مي گيرن ويه يه ربعي وقت مي دن كه برن بالا برگردند.تو مدتي كه حرف مي زيديم همش مي ترسيدم كه باز بگيرندمون و اين بار ديگه بهونه اي نيست . اين يه چشمه از اون روزا بود. سخت گيري در مورد آرايش كه صد برابر بيشتر از اين بود. دم در همين ساختمون شماره يك ( دو سال اول ما هم تو همين ساختمون بوديم ولي ما رو بيرون كردند كه اونم ماجراي مفصلي داره‚ شايد بعدنا بنويسم) 2 تا خانوم چادري( زورم مياد بهشون بگم خانم ) كه ما بهشون مي گفتيم فاطما كماندو چارچشمي سرو وضعمون رو چك مي كردند. رژ لب كه چه عرض كنم اگه لب هات كمي تر بود به زور مي بردندت دستشوئي كه پاكش كني. اگه كه آرايش كرده بودي . حراست رفتنت حتمي بود و تعهد و از اين حرفا. خلاصه خونمون رو تو شيشه مي كردند به خدا. اما الان كه حال و احوال دانشگاه رو ديدم هم خوشحال شدم و هم كمي ناراحت. درسته كه آزادي كمي بيشتر شده . ولي خوب از اين آزادي به خوبي استفاده نمي شه. و برعكس لوس بازي هائي آدم مي بينه كه در شاُن يه دانشجو نيست.
كتابهائي هم كه گرفتم به درد بخور نيست. آخه هر كتابي خواستم نبود. و كتابي هم كه از سر ناچاري بگيري معلومه چي از كار در مياد.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو