سماع ( قسمت دوم)

نوشته اي رو در مورد سماع انتخاب كرده ام , كه هر بار مي خوانمش به وضوح خودم را در آن فضا حس مي كنم . و آن را بيش از هر نوشته ديگري به حقيقت سماع نزديك مي يابم.

حلقة رقصندگان , در مجموع خود و در دور توقف ناپذير خويش “ گوئي كمربندي بود به گرد كائنات كه تا دنيا بود , مي توانست بر جاي باشد.
و اين اندك اندك دور بيشتر بر مي داشت , و با حركت دست و انگشت و همه وجود حركت نامحسوس به خصوص انگشت - كه به باريكي و شكنندگي و رها شدگي مينياتور بود , ادامه مي يافت. دود , دور , حركت , چنانكه بقول اقبال لاهوري گوئي اگر نمي رفت نيست مي شد . هستيش در رفتنش بود.
«ما زنده بر آنيم كه آرام نداريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست»
سه پير مرد ايستاده بودند , چند لحظه بعد , يك تن , ايستاده ماند و دو تن ديگر رفتند به رقص و آن يكي كه ايستاده بود , چنان بي حركت بود كه گوئي شمعي , دست ها بر سينه و گردن كج و آن دو تني كه رفتند جزو گروه شدند . جزء « كل» و همگي چشم ها بسته , گردن كج - و اين گردن كج با كلاه دراز حالت كج بودنش بيشتر مي شد- و دست ها باطراف رها شده , دست راست به طرف بالا و دست چپ بطرف پائين . دامن ها بلند پهن سفيد مانند گردباد بهمراه چرخش گشوده مي شدند , دور مي گرفتند و چتر مي زدند و همه چيز آنقدر آرام و بي عجله و بي كوشش بود كه گوئي خودبخود با نيروي مرموزي مي توانست تا بي نهايت بگردد.
تمام جوهر و جان رقص در حالت رها شدگي بود. جدائي از عالم محسوس و مادي , از ثقل زمين . اينجاست كه گوئي در يك لحظه جسم تبخير مي شود . تبديل به هيكل اثيري مي شود , و اراده و مغز تسلط كامل بر جسم پيدا مي كند. حالت خلسه و رها شدگي و فراموشي است . پشت پا زدگي به خود , كه :
« كوه در رقص آمد و چالاك شد.»
دست راست رو به بالا , علامت گرفتن از خدا دانسته مي شود , و دست چپ رو به پائين علامت دادن به خلق , و در اينجا فلسفة وجود خلاصه مي شود در گرفتن و دادن و خرد حلقه اي مي شود , از زنجير كائنات , و باز جستنش در مستحيل شدگي در ديگران. و مقاومت از وجود ريخته مي شود . دو حالت دست هست , يكي به دو طرف كشيده شده , در طلب وصول و دهش . ديگري فروهشته بر سينه . عبوديت و تسليم در برابر پير. خضوع خالص و البته اين دست به كلي تفاوت دارد با دست به سينه بردن نزد امير. در آنجا بيم است و چشمداشت , در اينجا ارادت است و محو شدگي.
و اين چرخش پايان ناپزير , خواه ناخواه شخص را به ياد حكايت هاي مربوط به مولانا مي اندازد كه گفته اند ساعتهاي متمادي چرخ بزند.
در ميان رقصندگان پيرمردي بود كه بيش از هفتاد سال داشت , لاغر و كوچك و با ريش سفيد و او , كه با همان چالاكي و سبكي جواها مي رقصيد. و نيز در باريكي و لاغريش مي نمود كه در عالم رمز رها شدگي , كمبود نيروي جسمي را نيروي روح جبران مي كند. و مقاوم تن و ضرورت آن مي تواند تا پائين تر حد تنزل كند. تا بدانجا كه قالب باشد و ديگر هيچ يا بقول حافظ «حجابي».
جتي بيننده با ديدن سماع صوفيانة قونيه , احساس مي كند كه گرداگرد او همه چيز سبكتر شده است , رام تر شده است و فضا و خاك در رابطة مشفقانه تر با هم بسر مي برند. و آيا اين چرخيدن دورانگيز , براي آن نيست كه وفاق كامل بين جسم و روح پديد آيد , يعني بركشيدن جسم به حد روح , و فرا خواندن همة اعضاء و اركان و اجزاي وجود به همكاري , بدان منظور كه از اين هماهنگي و اتحاد نيروي رموز بتراود , بالاتر از همه نيروهاي پراكنده اي كه بشر در اختيار دارد تا به كمك آن بتوان به قلعة حيات رسيد به بالاترين كشش انديشه , شايد انفجار انديشه , باشد كه از ميان آن را زندگي بيرون افتد و نه آن است كه اين طلب راز و نه كشف آن ( زيرا كه اگر اين كشف حاصل شود ديگر انسان , انسان نيست ) خود شكفتگي وجود را موجب مي شود به حد نهائي و احساس لحظات متعالي كه بالاتر از آن چيزي نيست؟ من گمان مي كنم رقص صوفيانة مولانا يك چنين مفهومي داشته باشد . و بي ترديد خيلي تندتر , متنوع تر و خودروتر از آن بوده است كه امروز در قونيه نمايش داده مي شود.»
محمد علي ندوشن , كتاب « سفير سيمرغ»

نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو