فردا شب‚ شب مرگ مولاناست كه شب عرس نام گرفته. 4 سالي است در آرزوي اين مي سوزم كه در اين تاريخ بر سر تربتش باشم و مراسم سماعي را كه هر سال در همين موقع براي بزرگداشت حضرتش برگزار مي شود شاهد باشم. ولي هنوز انگار براي اين سفر خام هستم و بي تجربه. تا سال ديگر راهي نمانده.شايد كه اين بار توفيق دست دهد.
غزلي از مولانا را انتخاب كرده ام ‚ بدان مي ماند كه اين شعر را در مرثيهة خود و دلدراي يارن خود سروده باشد
:

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد
براي من مگري و مگو دريغ دريغ
به دام ديو و دد افتي ‚ دريغ آن باشد
جنازه ام چو ببيني مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپردي ‚ مگو وداع وداع
كه گور پرده جمعيت جنان باشد
فرو شدن چو بديدي ‚ فرا شدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زيان باشد
كدام دانه فرو رفت در زمين كه نرست
چرا به دانه انسانيت اين گمان باشد
تو را چنان بنمايد كه من به خاك شدم
به زير پاي من اين هفت آسمان باشد

اگر فرصتي دست داد در مورد سماع ‚ رقص درويشان مطلبي خواهم نوشت.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو