اين شعر رو هم از وب لاگي به اسم آركاداش به امانت مي گيرم.
حسرت
صد سال می شود که چهره اش را نديده ام
دست در کمرش نينداخته ام
در نی نی چشمانش خيره نشده ام
از فکر روشنش سوالها نکرده ام
و حرارت تنش را نچشيده ام
صد سال است که انتظار مرا می کشد،
زنی در شهری.
هردو بر يک شاخه بوديم، بر يک شاخه
از يک شاخه فرو افتاديم و از هم جدا شديم
زمانی صد ساله ميان ماست،
راهی صد ساله
صد سال است که در تاريک روشنی
در جستجوی او روانم.
ناظم حکمت
برگرفته از کتاب از چهار زندان
ترجمه جلال خسروشاهی و رضا سيدحسينی با اندکی تغييرات