بالاخره ديروز جلسه دفاعيه من برگزار شد. هر چند كه بازم اتفاقاتي افتاد ولي به خير گذشت.ساعت 9 شروع دفاعيه بود . قرار شد داداشم من رو به همراه دوستم زهره, به همراه تعدادي از وسايل برسونه دانشگاه و خودش برگرده و كامپيوتر رو برداره و به همراه مامان و دوستش بياد سر جلسه. سري اول مشكلي پيش نيومد , فقط 10 دقيقه جلوي شركتي كه قرار بود ماكت رو بسازه معطل شديم تا ماكت رو تحويل بگيريم . آخه هيچ كدوم از بچه ها نيومده بودند. حدوداي 8:30 دانشگاه بوديم. كلاس رو تعيين كرديم و شروع كرديم به چيدن تابلوها و ماكت. فران هم رسيد . فران و زهره كلي از كارها رو انجام دادند. نور كلاس با اينكه پنجره ها , كركره داشت براي پروژكتور مناسب نبود. و مجبور شديم كه شيشه ها رو با روزنامه بپوشينم. من هم تو ساختمون بالا , پائين مي رفتم , وسايل مي آوردم , به استاد راهنما و مشاورم سر مي زدم. ساعت شد 9:15 ( اسماً ساعت 9 شروع جلسه هاست, ولي عملاً زودتر از 10 شروع نمي شه) و داداشم نرسيد. عصابم خورد از يه طرف و از طرف ديگه نگرانم كه نكنه اتفاقي افتاده باشه. يه كم هم گذشت و بازم از دادشم خبري نشد. موبايل هم خط نمي داد. خلاصه بد وضعي بود. ولي من خودمو نباخته بودم. تو سالن بودم كه ديدم اساتيد دارن ميان. رفتم پيش استادم بهش گفتم اگه مي شه يه كم طول بدين تا كامپيوتر برسه . اونم گفت كه كاري از دستش بر نمياد و مدير گروه هم داره مياد. واي منو مي گيد تا اون لحظه كه استرس نداشتم با ديدن مدير گروهمون شروع كردم مثل بيد لرزيدن. وارد كلاس شدند و نقشه هائي رو كه كلي براشون زحمت كشيده بودم , سرسري نگاهي كردند. و رديف اول جا خوش كردند. منم رفتم پشت ميز و سرم رو ار روي كاغذ ها بلند نمي كردم تا نگاهم به نگاهشون نيافته. يكي از استايد(البته بچه استاد, چون از سال بالائي هاي خودمون هست) رساله ها رو خواست و فران 3 تا رساله رو بين اساتيد قسمت كرد. كمي با رساله سرگرم شدند. منم وقت كردم و ديدي زدم تا ببينم كيا بعنوان هيئت ژوري من انتخاب شدند. بد نبود . مدير گروهمون كه تو همه دفاعيه ها حضور مستمر و ويرانگرش بايستي باشه. استاد سازه, استاد خودمون بود . استاد سختگيري كه از نظر شخصيت يك سر و گردن از استاداي ديگه بالاتر بود . يه استاد تازه كار ديگه كه استاد من نشده بود , و همون خانمي كه گفتم رساله ها رو خواسته بود.و بالاخره استاد راهنما و مشاور خودم.
كمي كه گذشت , مدير گروهمون با سر اشاره كرد كه شروع كن. من كمي معطل كردم و شروع نكردم تا بار دوم كه گفت شروع كن , مجبور شدم كه علي رغم خواسته قلبي ام شروع كنم. اولش توضيح دادم كه كامپيوتر نرسيده هنوز . ولي مدير گروهمون گفت مسأله اي نيست. و استادم هم گفت كه از روي تابلو ها مي تونم توضيح بدم. و من شروع كردم. شروع خوبي بود و من اصلاً از خودم اين انتظار رو نداشتم. قسمت هائي كه توضيح ميدادم نياز چنداني به عكس نداشتند. به قسمت نمونه هاي معماري كه رسيدم , از پنجره كوچولوي تو در ديدم داداشم با مونيتور سر رسيد. كلي خوشحال شدم. و از اساتيد اجازه خواستم كه كمي بهم فرصت بدند كه كامپوتر رو سوار كنند. حالم كمي بهت شد ولي وقتي كلي طول كشيد اين وصل شدن, برگشتم به حال اوليه. ولي بازم ظاهرمو حفظ كردم . چون بازم طول كشيد مدير گروهمون گفت بيخيال كامپيوتر و بدون عكس توضيح بده . اطاعت امر كردم . نمونه هاي معماري رو هم بدون عكس توضيح دادم و بهشون گفتم اگه نيازي به عكس باشه, تو رساله عكس ها موجود هست . تا اينكه به آناليز سايت رسيدم . مشكل شروع شد , اين قسمت هاي نياز داشت كه توسط عكس توضيح داده بشه. من توضيح مي دادم بعد اساتيد از هم مي پرسيدند كه سايت كجاست. اوضاعي بود. بعد يهو استاد سازه امون گفت آهان تصوير اومد. واي چه لحظه اي بود , يادم نمي ره هيچ وقت . ديگه خيالم راحت شد و با عكس ها توضيحاتم رو ادامه دادم . نقشه ها , جزئيات كارم و ايده اي كه داشتم همشو توضيح دادم . وقتي حرفام تموم شد , از اساتيد خواستم كه سئوالاتشون رو بپرسن.
استاد تازه كار اولين سئوال كننده بود
. اول از كارم و موضوع ناب كه انتخاب كرده بودم تشكر كرد . بعدش كلي سئوال ازم پرسيد . منم با خيال راحت و خنده اي بر لب ( يعني كه اصلاً عيل خيالم نيست) سئوالات رو يادادست كردم . يادم نسيت درست ولي 4 , 5 تا سئوال پرسيد. بعدش استاد سازه امون 2 تا سئوال
پرسيد و 2 تا سئوال اون بچه استاد و 2 تا سئوال هم مدير گروهمون پرسيد. از كل سئوالهائي كه استاد اول پرسيد, 2 تا بيشترشو جواب ندادم و اون بيچاره هم چيزي نگفت . ولي جوابهائي كه به استاد سازه دادم كاملاً منطقي بود و با هر جواب من يك آفرين ازش مي شنيدم . اما جوابهائي كه به مدير گروه دادم درسته كه كاملاً منطقي بود و اساتيد ديگه هم تائيدش مي كردند ولي خود اين آقا اصلاً قانع نمي شد و هي كش ميداد موضوع رو . آخر سر من ادامه ندادم و فقط با لبخندي بر لب از موضوع گذشتم.
يادم رفته بود جواب اون استاد آخري رو بدم. خيلي بد شد . همه كف زدند و بعد من متوجه شدم. عذرخواهي كردم و جواب اون رو هم دادم. بعد اين اساتيد براي مشورت بيرون رفتند. استاد سازه امون وقتي مي خواست بره بيرون , پيشم اومد و در همون حال كه داشت بيرون مي رفت بهم گفت كه كارم عالي هستش و اصلاً به حرف اينا(منظور مدير گروه ) توجه نكن كه اينا چيزي حاليشون نيست. كلي خوشحالم كرد با اين حرفاش. آخه اين استادمون گفتم كه استاد سخت گيري هست كه خيلي دير از چيزي و يا كاري خوشش مياد و وقتي تعريفي مي كنه تو ميدوني كه به اين حرفش اعتقاد داره.
تا اساتيد برگردند كمي طول كشيد. همه ريخته بودند دور و برم و تبريك و اين حرفا. يه آقائي هم بود كه انگار جديداً از آمريكا اومده بود و ماكت كار حرفه اي بود . اونم از ماكت تعريف مي كرد . ازم پرسيد كه ماكت رو كي كار كرده. و از مصالح و روش برش پرسيد . جواب كه دادم تعجب كرد. مي گفت خيلي ظريف كار كردند و اينكه اون فكر مي كرده ماكت رو با ليزر برش داده باشند.
گذشت و گذشت تا اينكه اساتيد برگشتند. مدير گروهمون منو خواست و بغل دستش وايستادم تا نمره رو اعلام بكنه. پوشه رو كه باز كرد من دزدكي نگا كردم , نمره رو كه ديدم خيالم راحت شد. و اصلاً گوشم به حرفاش نبود . بعد وقتي كه اعلام كرد با نمره عالي, 18 (ادامه حرفش يادم نيست به خدا) همه دست زدند . فران شيريني تعارف ميكرد. استادم بهم تبريك مي گفت و هي مهندس , مهندس صدام مي كرد . استاد مشاورم هم باهام دست داد و تبريك گفت ( مشاورم خانم بود, البته) . يكي ديگه از بچه ها دفاعيه داشت . منم هول هولكي رساله رو دادم تا هيئت ژوري برام امضاش كنن. استادم بازم تبريك گفت و ازم CD كل كارامو خواست . انگار قراره بزاره تو اينترنت. درست نفهميدم برا چي. بعد كه اومديم بيرون بچه ها بغلم كردند و تبريك گفتند و كادوهاشون رو دادند . احساس آسودگي مي كردم. انگار كه تازه متولد شده بودم و يا اينكه از زندان آزاده شده بودم. اصلاُ وزنمو حس نمي كردم . يه حسي درست مثل بي وزني. خلاصه و خلاصه تموم شد.