بالاخره فيلم شام آخر رو ديدم. وقتي پوستر فيلم رو ميديدم,اصلاً چنين تصوري از قصه فيلم نداشتم. قصه فيلم منو ياد روزائي مي انداخت كه اعتقاد راسخ داشتم به اينكه تو عشق و ازدواج بايستي مرد بزرگتر از زن باشه. و روي اين مسئله حساسيت خرج ميدادم. تا اينكه روزگار كاري كرد كه اين حرف رو پس بگيرم. و تاواني كه براي اين اعتقاد پرداختم خيلي سنگين بود. به بهاي شكستن روح, به اين نتيجه رسيدم كه وقتي عشق تو دلي خونه مي كنه, نه به سن و سال توجه داره و نه به ظاهرو نه چيراي ديگه. يه آن حس مي كني كه تو دامش گير افتادي و خلاصي از دستش كاري ناممكن بنظر مي رسه و ديگه اهميت نمي دي كه طرف چيكاره هست, چه قيافه اي داره و... بعد اون بود كه اين مسئله كم كم رنگ باخت. و با ديدن اين فيلم ياد اون روزا افتادم و افسوس خوردم كه اي كاش زودتر مي ديدم اين فيلم رو.

نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو