تصميم گرفتن سخته. گذاشتن و رفتن. قطع تعلق و پشت سر گذاشتن چيزها و كسائي كه يه عمر باهاشون بودي سخته. و سخت تر از اون موندن و عذاب كشيدنه. بري؟ يا بموني و بجنگي؟ توئي كه اونقدر با زمين و زمان جنگيدي كه ديگه رمقي برات نمونده...
اين شعر فريدون مشيري رو هميشه با احساسي خاص مي خونم. چرا كه يه جورائي حرف دلمه.
چراغي در افق
به پيش روي من, تا چشم ياري مي كند, درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست.
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا, دلم تنهاست,
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست!
خروش موج با من مي كند نجوا:
- كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت...
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت...
مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
زپا اين بند خونين بركنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست.
فريدون مشيري