خبر بدی بود. وقتی شنیدیم که یکی از دو قلو ها مرده شوکه شدیم. همه دست از کار کشیدیم. چشمای همکارامو یه نمه اشک پوشوند. حال همه گرفته بود.
یه آن به تنهائی دوقلوی دیگه فکر کردم. دلم بیشتر گرفت. مرگ رو ترجیح می دادم اگه تو همچین موقعیتی گیر می افتادم. کمی نگذشته بود که راهی شدن اون رو هم اعلام کردند. حسی گنگی داشتم. نه شادی بود و نه غم. از اینکه این دو یار همیشگی این سفر رو با هم می رفتند شاد بودم و از اینکه علم پزشکی با اینهمه پیشرفت نتونست کاری براشون بکنه متاسف بودم.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو