ديروز رفتم ديدن ع . از شهريور پارسال كه عروسي كرد (قبلنا ماجراي عروسيش رو تو همين وب لاگ تعريف كرده بودم) همه اش مي گفتم مي رم ديدندش و تا به ديروز دست نداده بود برم خونه اش. دفعه پيش هم كه اومده بودم مرخصي, گفتم مي رم مي بينمش ولي بازم نشد. اين دفعه از تهران يه كادو گرفتم تا به خاطر كادو هم كه شده حتما برم ديدنش. از اونجائي كه نمي شد كتاب يا عطري, ادكلني كادو داد يه ظرف كريستالي با كلاس خريدم و با هماهنگي قبلي رفتم ديدنش.
يه خونه نه چندان نقلي توي يه محله ساكت نزديكاي خونه مامانش. خيلي خوشم اومد از انتخاب مبل و دكوراسيون منزلش. سبك و خودموني, يه طوري كه آدم احساس راحتي مي كرد.
آشيونه درست كردن و دل به كسي بستن و بهش تكيه كردن توي رفتار دوستم تغييراتي داده كه يه جورائي به دل آدم مي شينه. يه آن هوس كردم كاش منم تعلق خاطري داشتم و ادامه ماجرا. ولي خوب اجازه پرواز به پرنده خيالم ندادم تا ببينم تا كجا مي ره و رو بوم چه كسي مي شينه. خودم رو با رساله و نقشه هاي پايان نامه اش مشغول كردم و برا اينكه بيشتر هوائي نشه از خاطرات دوران تحصيل حرف به ميون كشيدم.
يكي ديگه از دوستا مون هم اومد. و باز از خاطره ها گفتيم و دو ساعت به سرعت برق و باد گذشت و وقت وقتِ برگشتن بود. براش آرزوي سعادت كردم و بيرون اومدم. ولي ...