يه سالي مي گذره از زماني كه يلدا بهم پيشنهاد كرد كتاب خانم نوشته مسعود بهنود رو بخونم. تا اسفند كه مشغول پايان نامه بودم و وقت سر خاروندن هم نبود, چه برسه به كتاب خوندن, اونم از نوع رمان. اواخر اسفند بود كه بعد از كلي گشتن تونستم يه نسخه از اين كتاب, اونم با كيفيت نه چندان خوب از نظر ظاهر رو بخرم. ايام عيد هم وقت نشد كتاب رو بخونم, ولي اصلا يادم نيست برا چي. تا رسيد به زماني كه راهي تهران شدم. اول مي خواستم كتاب رو با خودم ببرم كه مامان نذاشت. بعد از اون زمان هر از گاهي كه برا چند روز تعطيلي برمي گشتم خونه, ماجراهاي كتاب رو دنبال مي كردم. جديدا بعد تقريبا 6 ماه تمومش كردم.
قصه جالبي داشت, با پرداختي خوب و نثري به غايت ساده و روان. البته روند خوب داستان با مرگ قهرمان اصلي كمرنگ مي شه, شتاب بيشتري مي گيره و در آخر هم به سبك داستانهاي دانيل استيل به پايان مي رسه. دوگانگي آشكاري بين اين دو بخش مشهوده. بخش اول كه قسمت تاريخي رو تشكيل مي ده, معلومه روش كار شده. اطلاعات مفيدي درباره سلطنت قاجار و روي كار اومدن رضا شاه مي ده, روند آرومي داره اين بخش, بطوريكه خواننده با قصه همراهي مي كنه و حوادثي كه اتفاق مي افته براش قابل لمسه. ولي بخش دوم كه از نظر حجم هم بخش ناچيزي ازكتاب رو تشكيل مي ده, به حوادثي مي پردازه كه در سالهاي اخير رخ مي ده. اينجاست كه حوادث پشت سر هم اتفاق مي افته, بدون اينكه خواننده بتونه اونها رو هضم كنه و باهاشون همراه بشه. و در آخر هم قصه به نوعي سرهم بندي مي شه و پايان.
صرفنظر از بخش دوم كه مثل وصله ناجور به بخش اول چسبيده, داستان جذاب و خوندني بود و نكات آموزنده زيادي داشت.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو