بارون چهارشنبه شب, اونم روزاي آخري كه تو تهران بودم هميشه به يادم مي مونه. زير چتري كه به سادگي دو قسمت شده بود. لحن گله آميزي كه مدام تكرار مي كرد: اگه برا رسيدن به اين لحظه 6 ماه صبر نمي كردي... هميشه تو گوشم خواهد موند. جوابي نداشتم, ولي نگاهم به بالا بود و دلم روشن. بارون كه مي زد, تمام درد و غم اين مدت باهاش شسته مي شد و جون تازه اي بهم مي داد. با خودم زمزمه مي كردم: حسرت هيچ را نخواهم خورد, همين دم مرا بس...
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو