عروسي خوش گذشت. برا اولين بار بود كه از خودم بودن, احساس رضايت مي كردم. چند تا علت داشت. يكيش اين كه برا آماده شدن وقت كمي داشتم. حتي وقت نشد برا موهام برم آرايشگاه. يك ساعت مونده به عروسي رسيدم خونه. به اندازه يه دوش و سشوار كشيدن وقت داشتم. سرسري آرايش ملايمي كردم و خلاص. به گيره هاي موئي كه يادم رفته با خودم بردارم فكر هم نمي كردم. پا دردي رو هم كه در نتيجه پياده روي زير بارون نصيبم شده بود بي خيال شدم.يه قرص مسكن كمي آرومش كرد. لباسي كه خريده بودم, خيلي خيلي بهم ميومد. همه خوششون اومده بود. ولي همين لباس نازنين باعث شد كه نتونم چيزي بخورم. وسطاي مجلس وقتي كه ديدم دارم ضعف مي كنم يه شيريني كوچولو خوردم. سر شام هم كمي باقالي پلو و ديگه هيچ. آخراي مجلس ديگه از خستگي رو به موت بودم, كفاشم ديگه اندازه ام نبودند كه مجبور شدم بدون كفش تو ماشين بشينم. و من خسته بودم ولي تازه دنبال ماشين عروس راه افتاده بودند. با هر جون كندني بود خودمو بيدار نگه داشتم. حدود يك ساعتي, اين دنبال عروس گشتن طول كشيد. تا آخر سرعروس و داماد به خير و خوشي رفتند سر خونه و زندگيشون. و اين پايان يه روز بود و هزار و يك ماجرا برا من.