امروزم مثل روزاي ديگه, برا ناهار برگشتم خونه. درسته بيشتر وقتم توي ترافيك مي گذره و غذا رو خورده نخورده راه ميافتم ولي اينو به موندن تو شركت ترجيح ميدم. همون ديروز كه موندم شركت و با خانم هاي همكار ناهار خوردم برا هفت پشتم كافيه. غذا خوردن رو اونقدر كش دادند كه حوصله من يكي سر رفت. توي كل مدت هم بلند بلند حرف مي زدند, طوريكه فكر مي كنم تمام آقايون همكار در اتاق هاي مجاور مي شنيدند اين سخنان گهر بار رو. ديروز بعد ناهاركلي خودمو سرزنش كردم كه چرا برا ناهار بالا رفتم وبه فكر راه حل بودم. راه حلي كه فعلاً بنظرم اومد اينه كه تا مدتي كه برف نباريده, برگردم خونه. برا بعدش هم خدا كريمه.
چيزي كه از شنيدنش خيلي ناراحت شدم اين بود كه دو تا از خانم ها نسبت به روابط شوهراشون مشكوك بودند. و اونطوري كه همكارم بعدا بهم گفت اين شك ها آنچنان هم بي مورد نبوده. يكيشون حتي مي گفت مي خواد كسي رو استخدام كنه تا شوهرشو تعقيب كنه. آخر سر وقتي وقت ناهار تموم شد و برمي گشتم سر كارم, بهشون گفتم يه كاري نكنيد كه تا آخر عمرم قيد ازدواج رو بزنم. خلاصه ناهار زهر مارم شد.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو