يادمه ترم اول بوديم, هفته دفاع مقدس بود اگه اشتباه نكنم, انجمن اسلامي نمايشگاهي عكسي ترتيب داده بود و عكس هائي از دوران جنگ رو به نمايش گذاشته بود. من و چند تائي از دوستان از سر بيكاري خواستيم يه دوري بزنيم. تا اون زمان با شهيد و جبهه از طريق فيلم ها و سريال هاي آبكي تلويزيون آشنائي داشتم. ولي اين بار فرق مي كرد. عكس هاي اولي كه ديدم ديگه زمان حال رو درك نمي كردم. از جمع دوستان عقب مونده بودم و محو تماشا. عكس هائي بود از چند شهيد. اسماشون رو ننوشته بود. چيزي كه تو همه اين عكس ها مشترك بود معصوميت بود كه تو چهره اشون موج مي زد. آنچنان چشماشون رو بسته بودند كه انگار از اين دنيا قهر كرده باشند. و با پشت كردن به اين دنيا به اون محبوب ازلي رسيدند و نيازي به ديدگان مادي براي ديدن معشوق ابدي ندارند. بد حالي داشتم من. خودمو به زور نگه داشتم و از سالن زدم بيرون. به تنهائي قدم زدم تا كمي آروم شدم. ولي خاطره اون عكس ها هميشه با منه. الان كه اينا رو مي نويسم چشام باز پر از اشك شده.
اما چي شد ياد اين خاطره افتادم. آذر ماه برا من, ماه سرگشتگي هست. هر سال اين موقع من همينجوري مي شم. سالروز فوت مولانا نزديك مي شه و من براي ديدار از مزار حضرتش, از شوق مي سوزم ولي هر بار هم تلاشهاي من بي حاصل باقي مي مونه. ديشب از سر دلتنگي فيلم ضبط شده مراسم سماع سال قبل رو نگاه مي كردم. خوب كه به چهره و حالات سماع زن ها دقيق شدم, همون حالت قطع تعلق از اين دنيا رو تو صورتشون مي ديدم. شعف و رضامندي از وصال معشوق درست شبيه اون چيزي بود كه توي عكس هاي چند سال پيش كشف كرده و بهش حسودي كرده بودم.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو