منتظريم تا سرويس بياد. يكي از همكارامون, عاقله مرديه با موهاي سفيد. از پله ها پائين مياد, ولي انگار حواسش به خودش نيست. چيزي زير لب زمزمه مي كنه. از كنارمون كه رد مي شه, تو صورتم دقيق مي شه و مي گه:
- كي گفته خدا آدم خوبيه؟ كي گفته خدا بد نيست. اينهمه آدم...
بي اونكه منتظر جواب بمونه, ازمون دور مي شه. مي مونم كه جوابشو چي بدم. ولي اون رفته و من موندم با هزار تا سئوال تو ذهنم. سرمو تكون ميدم, انگار كه افكار شومي رو از ذهنم دور كرده باشم. و با خودم مي گم:
- حتما حساب كتابي هست. حتما حساب كتابي هست كه ما از اون بي خبريم.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو