ديروز پاچه خواري كردم, اونم چه پاچه خواري. مني كه از اين كارها بلد نبودم, كم كم دارم راه و رسمشو ياد مي گيرم.
مدتي بود تو شركت خبر از سفر حج جناب معاون بود. هفته اخير هم اين اخبار به حد اعلي رسيد. اوضاعي بود. همه از اين خبر بسيار بسيار مهم صحبت مي كردند. خبر رسيد كه آقايون به فكر تدارك هديه اي دست جمعي هستند. خانم ها هم به فكر افتادند كه برا خداحافظي با همسر جناب معاون, به همراه هديه اي به ديدنش برند.
از اونجائي كه من بچه خوبي بودم و هستم, تا پريروز عصر خيال پاچه خواري از ذهنم هم خطور نمي كرد. پريروز عصر منتظر سرويس بوديم, صحبت كشيده شد به سمت هديه خريدن و اين حرفها. در اين ميان از من هم سئوال شد كه كادو گرفتم يا نه. و چون جوابم منفي بود, كلي نصيحت تحوبل گرفتم كه بهتره خودمو كنار نكشم. چون عضو جديد هستم, راه و چاه رو نمي شناسم, والا اين كار رو نمي كردم. تو خونه با مشورت اهل خانه تصميم گرفتم كه من هم همرنگ همكارانم بشم. بعد با مامان رفتيم و هديه اي هم من خريدم. و خلاصه آماده شدم برا رفتن.
روز بعدش كه ديروز باشه, با ماشين يكي از همكاران راهي شديم. ديدني بود احوالات ما در ماشين. همه همكارام با خودشون روسري داشتند, و عوض كردند. كمكي هم به خوشون صفائي دادند. يكي از همكاران مجهز اومده بود, كلي لوازم آرايش. آرايش كاملي كرد توي اون كمي جا. فقط من وصله ناجور اون جمع بودم كه هاج و واج نگاه مي كردم. اسپري اي با خودم داشتم و رژ لبي كه اصلا رنگ نداشت. از خير رژ گذشتم و با همون مقنعه و سر و وضع كارمندي به همراه همكاران ژيگول وارد خانه جناب معاون شديم.
مهموني مفصلي ترتيب داده بودند. در طول مدتي كه در محفل حاجيه خانم نشسته بوديم, هي به همكارام اشاره مي كردم, پا شين. ولي اونا سرگرم خوردن بودند و توجهي به من نمي كردند. تا اينكه بعد يه نيم ساعت عذاب آور بالاخره بيرون اومديم و من از اين شكنجه رها شدم. البته حقم هم همين بود. تا من باشم و از اين پاچه خواري ها نكنم

P.S. يادم رفت بگم, كه اينجا رسمه برا بدرقه كسي كه مكه مي ره, معمولا آجيل يا شيريني پيشكش مي برند. ولي اگه كسي بخواد مي تونه كادو ببره.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو