چهارشنبه روز بدي بود براي خانم هاي شركت ما.رسيده و نرسيده به شركت, يكي از همكارام رو ديدم. انگار كه گريه كرده باشه, خيلي ناراحت بود. علت رو پرسيدم. اول نمي خواست چيزي بگه. ولي چون نگراني من رو ديد گفت: ”خانم س. صبح شوهرش رو با يه دختر 20 ساله تو خونه خودشون, توي اتاق خواب غافلگير كرده.“
به ساعتم نگاه كردم. ساعت 8:15 بود. با شك پرسيدم: ”امروز صبح؟“
جواب مثبت بود. تا ظهر حرف بسيار بود در باره اين ماجرا. ظهر خود خانم س. اومد شركت. و جريان رو كامل براي همكارم تعريف كرده بود. ترجيح مي دم اين خانم ندونه كه من جريان رو مي دونم. چون نمي خوام من هم بعد اينهمه درگيري, باعث ناراحتي اش بشم.
جريان از اين قراره. اين زوج قبلا هم مشكلاتي از اين دست داشتند.ولي براي مدتي مشكل خاصي نبوده. تا اينكه روز سه شنبه خانم س. چون مريض بوده, سر كار نمياد و ميمونه خونه. شوهرش هم كه معمولا ساعت 9, 10 مي رفته سر كارش, اونروز صبح زود مي زنه بيرون. يه كم كه مي گذره, در مي زنن. خانم س. از پنجره بيرون رو ديد مي زنه و متوجه مي شه يه دختر با سر و وضع حسابي پشت دره. در رو باز نمي كنه. دختره كه از در زدن خسته مي شه, مي ذاره مي ره. يه كم بعد, تلفن پشت تلفن زده مي شه. ولي وقتي همكارمون گوشي رو برميداشته, ارتباط قطع مي شده. اين اتفاق باعث مي شه كه خانم س. دوباره احساس خطر كنه.
روز بعد با توجه به اينكه شوهرش خيلي به خودش مي رسيده, و مترصد اين بوده كه خانومش خونه رو ترك كنه, خانم س. شصتش اش خبردار مي شه كه خبري هست. بهمين خاطر وقتي پسر 4 سالشون رو مي بره مهد كودك بر مي گرده طرف خونه اشون. در همين حين از كنار همون دختري كه روز قبل اش پشت در خونه اشون ديده بود, رد مي شه. و مي بينه كه در با چند تقه دختر باز مي شه. اين دوستمون هم يه كم بهشون فرصت مي ده. بعد حدود 10 دقيقه اي وارد ساختمون مي شه. و در بيرون رو قفل مي كنه. با كمك خانم همسايه بالائي پليس 110 رو خبر مي كنه و قبل از رسيدن پليس با كليد وارد آپارتمان مي شه. با صحنه اي روبرو مي شه كه من از شرح اون معذورم.
شوهرش قبل اينكه خانم همسايه وارد آپارتمان بشه, با زيركي دختره رو تو حموم پنهان مي كنه. بعد سعي مي كنه با صحنه سازي و ديونه جلوه دادن زن اش, ماجرا رو فيصله بده كه اين ترفند اش با صداي ماشين پليس نقش بر آب مي شه. بعد كه مي خواد فرار كنه, پليس دستگيرش مي كنه.
اگه اين همكارمون رو ببينين با اينكه 23 سالش به زور مي شه, انگار كه به آخر خط رسيده باشه, نگاهش ماته. و غم مي باره از اين نگاه, نه با اندازه 23 سال, بلكه به اندازه هزاران سال.