و چه دلنشين بود نامه ائي كه با اين شعر سهراب تموم مي شد. هزار بار خواهم خواند...
همراه
تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همة ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقة خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.
تنها مي رفتم, مي شنوي؟ تنها.
من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند,
درها عبور غمناك مرا مي جستند.
و من مي رفتم, مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.
ناگهان, تو از بيراهة لحظه ها, ميان دو تاريكي, به من
پيوستي.
صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:
همة تپش هايم از آن تو باد, چهرة به شب پيوسته!
همه تپش هايم.
من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط هاي عصياني پيكرت شعلة گمشده را بربايم.
دستم را به سراسر شب كشيدم,
زمزمة نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.
خوشة فضا را فشردم,
قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.
و سر انجام
در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كرد.
ميان ما سرگرداني بيابان هاست.
بي چراغي شب ها, بستر خاكي غربت ها, فراموشي
آتش هاست.
ميان ما «هزار و يك شب» جستجو هاست.
سهراب سپهري