باز مدتي نبودم. يه سفر ديگه. و اين بار هم امتحان دكترا. تهران توي اين چند روز جدا رويائي شده بود. بارون و بارون و بارون. هواي تميز بود و خيابونهاي خلوت. چيزي كه تو تهران نادره. ولي استرس قبل امتحان و خستگي بعد امتحان رمقي برام نذاشت تا بتونم استفاده لازم رو از اين هوا بكنم. از امتحان كه چيزي نگم, سنگين تره. فقط اينو بگم كه 83 نفر شركت كننده داشت اين امتحان و اين در حاليكه2 نفر بيشتر رو برا اين دوره نياز ندارند. بيشتر شركت كننده ها هم از خود دانشگاه علم و صنعت بودند. اين امر بديهيه كه اون دو نفر هم از خود دانشگاه انتخاب مي شه. و ديگه اميدي برا بقيه نيست. خلاصه از هرچي امتحان دكتراست نا اميد شدم. طوريكه مي خوام بي خيال امتحان دو هفته بعد شم, اونم چي امتحان دكتراي شهيد بهشتي. دانشكده اي كه بچه هاي دانشكده هنرهاي زيبا رو قبول نداره, چه برسه به ما بچه هاي دانشگاه آزاد.
كل روزهائي كه تهران بودم, تب و تاب امتحان وقتي برام نذاشت. فقط روز آخر دو ساعتي با ناهيد, همكارم تو شركتي كه تو تهران داشتم, رفتيم پارك ملت. اگرچه خسته بود و ناراحت از برخي مسائل و شور وشوق هميشگي رو نداشت. ولي بودن باهاش خوب بود و دلنشين. تمام مدتي كه تو پارك بوديم, سعي مي كردم با حرفاي ناهيد خودمو مشغول كنم تا ذهنم درگير خاطرات نشه. كار سختيه با خاطرات كنار اومدن. ولي دست آخر بارون كار خودشو كرد و هر چي رشته بودم پنبه شد. بارون بود و بارون. خاطره بود و خاطره.