قصه هاي مجيد, قسمتي داشت كه مجيد مي رفت عكس بگيره. اين عكس رو مي خواست برا مجله اي بفرسته, كه قرار بود شعرشو به همراه عكس اش چاپ كنه. حالا توي عكاسي به مرد عكاس التماس مي كرد كه طوري ازش عكس بگيره كه خيلي خيلي محزون بنظر برسه. و در جواب عكاس كه علت رو مي پرسيد مي گفت كه مي خواد عكس اش شبيه به شعرا بيافته.
حالا شده قصه ما. نمي دونم چه صيغه ايه كه هر عكسي مياندازم, يه جورائي بيش از اندازه شاعرانه مي شه. انگار كه تمام غم هاي دنيا تو چشمام خونه كرده باشه. عمق فاجعه امروز بود كه دوستي عكسمو كه مي ديد, گفت چرا اينقدر شبيه به زينب محنت كش افتادي. جوابي كه نداشتم, خستگي رو بهونه كردم. و ياد مجيد افتادم.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو