ماجرا از اونجائي شروع شد كه با خودم قرار گذاشتم, تو زندگيم تنوع ايجاد كنم. و از اونجائي كه ايروني تشريف دارم, در قدم اول اين تحول از راه شكم برنامه ريزي شد. اينكه هفته اي يه بار رو بيرون غذا بخورم. و روز دوشنبه هم به نظرم برا اينكار مناسب اومد. امروز روز اولي بود كه اين تحولات تو زندگيم اتفاق افتاد.
ساعت يك نشده, خواستم به يكي از دوستام, حالا هر كدوم مي شد فرقي نداشت زنگ بزنم كه, چي؟ پا شو بيا بريم ناهار. بعد پشيمون شدم. كه چه كاريه. يه روز دو روز كه نيست. بايد به زور هم كه شده عادت كني. خلاصه به كسي زنگ نزدم. همكارهاي خانوم هم اونقدر مشغول خودوشن و غيبت هاشون هستند كه نمي شه ازشون خواست ناهار رو با هم بود. ساعت يك بيرون زدم, نزديك ترين رستوران كه خيلي ها هم تعريفش رو كردند, 3, 4 دقيقه اي با شركت فاصله داره. به نصف راه نرسيده پشيمون شدم. با خودم مي گفتم شايد اصلا به كسائي كه تنهائي برن رستوران سرويس ندن و مخصوصا خانم ها تنها, از اين فكرا.
به افكار منفي توي ذهنم توجهي نكردم و داخل رستوران شدم. اول برا اينكه محكم كاري كرده باشم, پرسيدم كه غذا آماده است يا نه؟ اين برا اين بود كه اگه موردي هست از اول بدونم.
پله ها رو بالا رفتم. شلوغ نبود. يه آقاي تنها و چند نفري آقاي ديگه كه با هم سر يه ميز بزرگ نشسته بودند. خواستم برگردم پائين ولي ديگه دير شده بود. ميزي رو انتخاب كردم كه رو به اون آقاي تنها نباشه. و منتظر نشستم. از لابلاي حرفهاي اون آقايون فهميدم كه دكتر هستند و هر از گاهي تو اين رستوران جمع مي شند. 5 يا 6 نفر بودند درست نفهميدم. كمي معذب بودم از تنها بودنم. ولي چون قبلا سنگامو با خودم وا كنده بودم, به اين مسئله توجه نكردم.
سوپمو تموم كرده, نكرده اون اقاي تنها غذاش تموم شد و رفت. من هم با خيال راحت صندليمو عوض كردم و پشت به آقايون دكترا و رو به پنجره نشستم. منظره دل انگيزي داشت. قاب مستطيلي نه چندان بزرگ پنجره, درختي رو از نزديك قاب كرده بود. كه با هر وزش باد شاخه ها تكون ملايمي مي خوردند. ديگه راحت بودم. و بي توجه به اطرافم.
آخراي غذا كه ديگه احساس انفجار بهم دست داد, از خوردن دست كشيدم و به اين فكر مي كردم كه
عواقب ايجاد تغيير و تحول در زندگي من يكي از الان معلومه.و اون اينكه يه ماه نشده, سايزم دو, سه شماره بالا بره.
قابل توجه دوستي عزيز, تغيير و تحول از اين مهيج تر؟