يه آن هوس كردم. آينه هاي دردار. گلشيري, ابراهيم و صنم. بيد مجنون, پاريس و تلفن. تا آخر وقت اداري 2 ساعتي باقيه. رئيسم نيست و من نمي تونم مرخصي بگيرم. پس بايستي تحمل كرد. تازه اشم كلاس زبان رو چكار كنم. چاره اي نيست. كتاب رو تو ذهنم مرور مي كنم. چيزي كه از ديشب ذهنمو مشغول كرده, الان يادم افتاد كه مربوط مي شه به آينه هائي كه در داشتند. تصويري كه زود بود ديدنش. ذهنيتي كه نياز داشتم تا شكل بگيره ولي فرصت نشد. شايد بهتر بود اتفاقي از نوع اتفاقي كه برا قهرمان كتاب افتاد براي من هم اتفاق مي افتاد. آشنائي كه بوجود اومده بود و مدتها ادامه داشت بي اونكه ظاهر و عوامل صوري در اين آشنائي و پا گرفتنش دخيل باشند.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو