هميشه رو ميز عسلي كنار تختم كتابي, خونده يا نخونده منتطره كه شبا دستم بگيرم و قبل خواب چند صفحه اي بخونمش. دو سه ماهي مي شد كتاب صد سال تنهائي گابريل گارسيا ماركز دستم بود. تمومي نداشت خوندنش. هيچ وقت فكر نمي كردم كتابي كه اينهمه تعريفشو مي كنن تا اين حد خسته كننده باشه و لوس. بماند كه اصلا و ابدا خوشم نيومد از كتاب. 100 صفحه آخر رو با هزار زحمت و يك صفحه در ميون خوندم تا بالاخره تموم شد. برداشت خودم رو از كتاب گذاشتم به پاي كم بودن سطح معلومات ادبي ام. تا مدتها رغبتي نداشتم تا كتاب ديگه اي رو شروع كنم. گذشت تا چند روز پيش كتابي رو از آلبا دسس په دس شروع كردم. عروسك فرنگي. قصه اي خيلي خيلي معمولي ولي شيرين و تا حدي آموزنده. شب تا ساعت 4 مي خوندمش. تموم نشد. صبح كتاب رو با خودم بردم شركت و هر فرصتي كه پيش ميومد مي خودندمش و تا تمومش نكردم خيالم راحت نشد. بعد اين كتاب بلافاصله كتاب خاطرات يك گيشا نوشته آرتور گلدن رو شروع كردم. كه تا الان دو, سه فصل از اون رو خودنم. يه جورائي حس كتاب خوندنم كه با كتاب صد سال تنهائي از دست داده بودم, برگشته.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو