اونقدر صادقانه ازم خواهش كرد كه نتونستم قبول نكنم. با فران از خيابون رد مي شديم كه اومد جلو و رو به من گفت: خانوم يه خواهش. من يه شماره اي رو بگيرم و شما يكي رو پاي تلفن بخواهين. بطرف فران كه برگشتم با چشم و ابروي بالا رفته اش به نشانه اين كه قبول نكن روبرو شدم. ته ته هاي فلبم دلم برا پسره سوخت. و بر عكس هميشه كه از يه همچين كمك هائي فرار مي كنم, گفتم باشه. شماره رو گرفت و من هم از خانم اونطرف گوشي, دوستش رو خواستم كه خونه هم نبود. بماند كه به زور از شر همون خانومه راحت شدم. چون گير داده بود كه شما كي هستين. بعد كه به پسره گفتم كه دوستش خونه نيست با قيافه درهم رفته اش روبرو شدم. تشكر كرد و دور شد. چه عالمي داره جووني و بچگي و ...