باز هم
دست ما كوتاه و خرما بر نخيل و اينبار هم
غمازي هاي معشوق. امسال بدترين حادثه ممكن اتفاق افتاد باعث شد برنامه سفر قريب الوقوع من به قونيه در حد رزرو تور باقي بمونه. امروز از سر اتفاق سري به روزنامه فروشي زدم. كاري كه مدتهاست به فراموشي سپردم. نگاهي سرسري به سمت روزنامه ها انداختم. نگاهم بر روي عكسي از مزار مولانا ثابت موند. همين عكس در قطعي بزرگتر.
بغض 5 ساله رو هرطور بود فرو دادم و روزنامه رو برداشتم. بعيد بود از روزنامه همشهري مطلبي در مورد مراسم بزرگداشت مولانا چاپ كنه ولي بهر حال روزنامه همشهري بود با چند مقاله در باب مراسم سماع و سفر به ديار مولانا. توصيف سفري كه من در آرزوي اون مي سوزم. و هر بار كه از قافله جا مي مونم و اونا مي رن و با كوله باري معطر از بوي يار بر مي گردند, من با خودم زمزمه مي كنم: انشاءا.. سال ديگه.
در ادامه اين
مقاله از ساختمان جديد و باشكوه مركز فرهنگي مولا نا ياد شده كه اين تالا ر امسال براي فراهم آوردن امكان مشاهده مراسم سماع براي شماري افزونتر از جهانگردان ساخته اند. ياد زماني افتادم كه براي پايان نامه طرح توسعه موزه مولانا رو مد نظر داشتم كه بعد مسافت و نا ممكن بودن ارتباط با ارگان هاي دولتي تركيه مانع از انتخاب اين موضوع شد. هرچند به گونه اي ديگه و در شهر خودم علاقه به مولانا رو دنبال كردم در قالب پروژه پايان نامه ولي با نامي ديگه كه نه تنها مولانا بلكه مراد حضرتش رو شامل مي شد. فرهنگسراي شعر و عرفان, يادمان شمس. نوستالژي بهم دست داد و بعد از مدتهاي مديد سراغ عكس هاي پايان نامه ام رفتم. عكس هائي از اون روزها.