نگاهم روي نبض دستم ثابت مونده. توي تختم هستم بي هيچ حركتي. همه جا تاريكه. تاريكي مطلق. بي اونكه جائي رو ببينم, نبضم رو حس مي كنم چه آرام و بي قرار مي زنه. چه بيهوده. چاقوئي به ذهنم مياد. چاقوئي كه مامان كمتر از اون استفاده مي كنه. تيزي اش بايستي كافي باشه. به راحتي و بي هيچ دردي مي تونه شريان رو پاره كنه! آيا كسي هست كه با شنيدن يه مرگ ناراحت بشه؟ كسي كه بود و نبود من براش فرق كنه؟ با اين فكر چشمام پر اشك مي شه. ولي تواني براي گريه نمونده. فقط نگاه گنگي كه رو دستم مي مونه.