نگاهم روي نبض دستم ثابت مونده. توي تختم هستم بي هيچ حركتي. همه جا تاريكه. تاريكي مطلق. بي اونكه جائي رو ببينم, نبضم رو حس مي كنم چه آرام و بي قرار مي زنه. چه بيهوده. چاقوئي به ذهنم مياد. چاقوئي كه مامان كمتر از اون استفاده مي كنه. تيزي اش بايستي كافي باشه. به راحتي و بي هيچ دردي مي تونه شريان رو پاره كنه! آيا كسي هست كه با شنيدن يه مرگ ناراحت بشه؟ كسي كه بود و نبود من براش فرق كنه؟ با اين فكر چشمام پر اشك مي شه. ولي تواني براي گريه نمونده. فقط نگاه گنگي كه رو دستم مي مونه.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو