شيشه هاي بخار گرفته ماشين, نم نم بارون بيرون, چراغ هائي كه يك يك از جلوشون رد مي شيم. و دل من كه باز به اندازه نميدونم چي احساس خلا مي كنه. نمايشگاه چند دقيقه بيشتر نيست كه تموم شده و ما داريم بر مي گرديم. راننده و اوني كه جلو نشسته رو خيلي كم مي شناسم.
من پشت راننده نشستم و كنارم همكارم با زانوهاي تا خورده. هموني كه برا كمك به دفتر فني براي برگزاري نمايشگاه انتخاب شده بود. بعد اين كه تلفني با دوست دخترش صحبت كرد يه ريز داره صحبت مي كنه. صداي بلند آهنگي كه پخش مي شه مانع از اينه كه من تمام حرفاشو گوش بدم.
هر از گاهي سرمو به نشانه تائيد مي كنم و بر مي گردم و باز چراغ ها رو كه از جلو چشماي خيسم رد مي شن مي شمرم. و باز دارم به بخت بدم فكر مي كنم. به عمري كه داره مي گذره بي هيچ تعلق خاطري. البته دروغ نباشه تعلق خاطري كه هيچ گاه از هيچ كس نصيبم نشد و گرنه يد طولاني در پنهاني مهر ورزيدن دارم.
اين هم آخرينِ يكي از همون دوره ها. البته خدا كنه آخريش باشه. خيلي ها تو زندگيم اومدن و رفتن كمرنگ و كوتاه مدت. و با هر بار بيشتر از قبل تو خودم فرو رفتم. با خداي خودم درد دل مي كنم كه بسم نيست ديگه تواني برام نمونده. به زور جلوي اشكامو نگه ميدارم. بر مي گردم كه ببينم همكارم چي مي گه, چشم به كارت روي سينه اش مي افته. بهش اشاره مي كنم كه درش بياره. اين كار رو كه مي كنه يه لحظه مكث مي كنه بعد اونو بطرفم دراز مي كنه و مي گه يادگاري نگهش دارم. چه ظالم! بي هيچ حرفي كارت رو مي ذارم توي كيفم. كاش مي تونستم عكس العملي نشون بدم و داد بكشم كه يادگاري به چه درد من مي خوره. بازم چيزي نمي گم مثل هميشه. چه تحملي دارم من. كي قراره بشكنم؟
قبول كنم كه اين اتفاقات قراره مثل دايره شوم تكرار بشه و من گيج تر و خسته تر از هميشه باقي بمونم. اگه فقط و فقط بدونم چرا تحملش برام آسونتره. تو اين نمايشگاه هيچ كس رو تنها تر از خودم نديدم. اونائي هم كه تنها بودند وقت رو غنيمت شمردند و برا خودشون دوستي دست و پا كردند. و باز من موندم و حوضي كه خالي از خاليه.
چشام بد جور مي سوزه و چرت زياد نوشتم انگار. شايد فردا پاك كردم اين پست رو. فقط نوشتم كه كمي آروم بشم.
نظرات (0)

ارسال یک نظر


منو