فكر مي كردم نمايشگاه كه تموم بشه ديگه نمي بينمش. اينطور نشد. گاه و بيگاه سري به دفتر مركزي و دفتر فني مي زنه. چند روزي مي شد كه نمايشگاه تموم شده بود. يهو از در وارد شد مثل هميشه پر سر و صدا و با عجله. دستش پر بود. چند تائي كاتالوگي مربوط به غرفه اي كه توي نمايشگاه سراميك عرضه كرده بود و وقتي روز آخر كاتالوگ خواستم گفتند كه تموم شده. موندم كه چطور تشكر كنم؟ تشكر كرده و نكرده ديديم داره دنبال كارگرمون مي گرده تا چيزي رو ازماشينش بياره. خشكم زده بود. يادم افتاد كه يه بار به يونوليت زير مونيتورم اشاره كرده بودم و گفته بودم اگه بشه از سنگ هاي برش خورده كارگاه چند تائي رو جايگزين اين يونوليت بد شكل مي كردم خوب مي شد. و عجيب كه يادش مونده بود.
هر چند كه ديگه هيچ حسي ندارم ولي فكر مي كنم مي شه روي دوستيش حساب كرد. يه دوستيه كاملامردونه. اين نوع دوستي چيزيه كه خيلي وقتا كمبودش رو احساس كردم!