
خراشی که پنجه گربه ایجاد می کنه رو تو ذهنم مجسم می کنم. شباهت عجیبی به حال دیشب قلب من داره. خراش هائی که اونقدر تو عمق فرو رفتند و در چندین جهت کشیده شدند که الانشم سوزش شدیدی دارن. هنوز هم باور نمی کنم که اینچنین ضربه خوردم. منی که مدتهای مدید می شه که حالت تدافعی داشتم. مقصر خودم بودم؟ شاید بودم و شاید نبودم ولی دیگه عادت کرده ام به اینکه خودم رو مقصر جلوه بدم و بی هیچ تقلائی کنار بکشم. حتی به موقع هم بلد نیستم عکس العمل نشون بدم. نه گریه نه عصبانیت و نه حتی التماس. بی هیچ احساسی سعی در توجیه خودم می کنم و از اونجائی که کافی نیست این تقلا بی نتیجه می مونه بحث. کنار می کشم و بعد در تنهائی خودم، خودم رو سرزنش می کنم. عصبانی می شم و تا صبح گریه می کنم. صبح هم که می شه با آرایش سعی می کنم این خودخوری رو پوشش بدم که با اظهار نظر همکاران متوجه می شم که تو این کار هم دستی ندارم. غم دنیا رو قلبم سنگینی می کنه و ناگزیر از تظاهر به خوشی هستم و این بیشتر زجرم می ده. به سمت پنجره برمی گردم تا همکارم اشکامو نبینه. پا شم و به قول سیاوش قمیشی نقابمو بصورتم بزنم. نقابی که بی اون احساس برهنه بودن بهم دست میده. نقابی که برای چند دقیقه و فقط به افتخار وبلاگم بکنار زدمش.